۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

دیروزِ جبهه ، امروزِ . . .


نگاهش می کرد . با دقت . چند باری رفت و دوباره آمد و از همان دورها نگاهش کرد . آخرین بارش به سرباز چیزی گفت و لحظه ای بعد صدایش کردند . خوب می شناختش . شب عملیات که قبلش گفتند باید ماسکها و لباس های ضد شیمیایی را تحویل بدهند ، با خنده می گفت خدایی همه رفتنی هستیم . اما آن ها ماندند و دیگران رفتند تا این روزها را نبیند . در اتاقی با یک صندلی و میزی چوبی منتظر ماند. فکرش را هم نمی کرد که این روزها را ببیند . می دانست که چرا او را تنها به این اتاق آورده اند . یا حداقل حدس می زد . از پشت در یک نفر گفت : برو گوشه ی اتاق رو به دیوار . صورتت را بچسبان به دیوار . صدای باز و بسته شدن در آمد . چراغ وسط خاموش شد . یک چراغ کم نورتر که بالای سرش آویزان بود روشن شد . صدای پشت سرش گفت : می دانی چرا اینجایی ؟ صدا را شناخت . از همان اول هم می دانست داستان چیست . خواست برگردد . صدا با فریاد خواست همانطور بماند . ماند . صدا گفت : تو که معتقدی چرا ؟ خواست بگوید چرا چی ؟ چرا خواستم مردم را کتک نزنند ؟ چرا گفتم این ها مردم خودمان هستند ؟ اما هیچی نگفت . صدا گفت : باید تعهد بدهی و اعلام انزجار کنی . می دانست این ها همش فیلمشه که فقط از نزدیک ببیندش . می دانست اما چیزی نگفت . صدای باز شدن در را شنید . و این بار به صدا گفت : راستی آقا ( . . . ) برای تخلیه کردن چشمت متاسفم . من نتونستم براش کاری کنم . ترکش بد جایی خورده بود . اما پات در چه حاله ؟ خوب شد ؟ سکوت بود . سایه ای سنگین از برزخ . . . و در بسته شد !

۱ نظر:

rahgozar گفت...

خوشا به سعادت آنانی‌ که بر سر آرمان هایشان همچنان استوار ایستاده ا‌ند !سبز بمانی , فرشتهٔ مقاوم