-
تمام انسان ها در زندگی خویش از فراز و نشیب برخوردارند و با مشکلات مختلفی
مواجهند. افراد معمولا در برخورد با مشکل دچار ضعف و ناتوانی میگردند و سعی میکنند ...
۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه
تهدید و حناق ، مادر و اشک
این چند روز فقط خانه نشین بودم . یک چشمم به اهالیِ خانه از پوریا و مادر و پدر تا امید و خواهربود و چشم دیگرم به در که چه زمانی بزنگنش و بگویند آمده ایم که ببریم .
بیکاری را با بلا تکلیفی جمع کنید حاصلش چه می شود ؟! اما این همه مانع از نوشتنم نشده است هر چند شعردانمانم خشکیده باشد . کافی ست تلوزیون ایران را نگاه یا به اخبار موفقیت هایی اقتصادی دولت توجه کنید تا کلی سوژه دستتان بیاید . اما راستش را بخواهید اصلن حال و حوصله ی نوشتن ندارم . تا دیروز همه ی نگرانی ام زندان و حکم و غیره اش بود . از امروز باید نگران کسانی باشم که در هفته نامه ی پیام زنجان نقدشان کرده ام .
مادرم در حالی که گوشی دستش بود رنگش مثل زرد چوبه شد و بعدش سفید . گوشی را زمین گذاشت و نتوانست از جای اش تکان بخورد . نگاهش به من بود . پرسیدم چیزی شده ؟ جوابم را نداد . چند دقیقه ای گذشت تا توانست به سختی برخواسته و به آشپزخانه برود. وقتی حرف نمی زند می فهمم که می خواهد تمرکز کند و بعد حرفش را بزند . کمی که آرام شد و رنگ چهره اش طبیعی ، گفت : شیرم را حلال نمی کنم اگر یک بار دیگر به این شورا و شهرداری چیزی بنویسی ! گفتم حاج خانم ! قبلن شیرت را حرام کرده بودی برای این که به دولت و مخلفاتش کاری نداشته باشم . این را هم که حرام کنی بنده چه خاکی به سرم بریزم که حرام اندرحرام می شوم !
نخندید . دریغ از یک لبخند کم رنگ . فهمیدم که اضاع وخیم تر از چیزی ست که به نظر می رسد . گفتم کسی که آن سویِ سیم بود چه گفت و چه کسی بود ؟ مادر گفت : چه کسی اش را نمی دانم اما اول شروع کرد به فحاشی و بعدشم گفت که تو پایت را زیادی از گلیمت دراز می کنی و چرا اجازه نمی دهی شهردار و شورا به کارشان برسند و امثال تو را باید از وسط جر داد و اگر تکرار کنی کاری می کند که هیچ وقت زنجان نتوانی بیایی و ... گفتم : مامان جان ! این تهدید چقدر آشناست . اما خیلی فرق نمی کند . این روزها از این جور حرف ها زیاد می زنند .
چشمان مهربانش پر اشک شده بود . گفت : به فاطمه یِ زهرا قسمت می دم . فکر من و پدرت نیستی به جهنم . فکر این بچه باش که همه ی امیدش توئی ...
خشکم زد . لال شدم . حناق گرفتم . زهرماری گلویم رافشار می داد . خواستم چیزی بگویم . نشد . کنارش زانو زدم و نشستم . دست مهربانش را روی سرم گذاشت . همان دست را گرفتم و بوسیدم . نتوانستم نگاهش کنم . اما از خیسیِ صورتم فهمیدم اشک های اش همه ی پهنایِ صورتش را پوشانده بود .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
دستاهای مادرتونو می بوسم.پاهاشونو می بوسم....
از خدا برای همهءمادرهای این سرزمین که سالهاست آرامش ندیده ان,روزای شاد می خوام.
(لال شه الهی اون زبونی که تو گوشای یه مادر....)
ارسال یک نظر