۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

عاشورا


گفتند بیا . رفتم . 24 ساعت بعد گفتند برو . هیچی هم نپرس !
فیلمی از عاشورا دیدم . مردی غرق در خون . جوانانی که از شدت خشم گریه می کردند . همه سیاه پوش بودند . فریاد « یا حسین » بلند بود . چیزی درونم را خراش می دهد . چیزی از جنس عاشورا .
گوشه ی چشمم را پاک می کنم و چهره از پسرم دور می کنم . می بیند . هیچ نمی گوید . اما بغضش را می بینم . رفت و طبل محرم اش را آورد . اما نَزَد . فقط داشت پاکش می کرد .
راستی! چند ماه به محرم مانده ؟!

۲ نظر:

کیمیا گفت...

از پارسال هر روز محرم بوده. همه مون تشنه ایم.مشک ها سوراخن.دستا بریده میشن ...جوونا یکی یکی....

rahgozar گفت...

خیلی متأسفم
اما محرم نزدیک است !